داستان آرزو
يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۵۶ ب.ظ
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید: «دوست
داری روی زمین چه کاره باشی؟» گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس
پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است.
باخودگفت: حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد، با خود گفت:
این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با
فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش
آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
۹۳/۱۱/۱۹