شهر ادب

سپاس و ستایش خداوندی را سزاست که حافظ تمام دیوان هاست

شهر ادب

سپاس و ستایش خداوندی را سزاست که حافظ تمام دیوان هاست

در این وبلاگ متون ادبی ، آثار ، گاه نامه و ... دانش آموزان پایه هشتم مدرسه ی فرزانگان ناحیه یک بندرعباس قرار داده خواهد شد. امیدواریم حداکثر بهره را ببرید.
دبیر ادبیات : سرکار خانم شعبانی
مدیر وب : مهلا شریفی

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

پیوندهای روزانه

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند: چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
mahla sharifi
۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد.
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند. ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد. او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد: خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم؟
پوست فروش پاسخ داد عجله کنید. اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد. پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند: او کجاست؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد. علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند.
پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید: باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید: با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم.
سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند. مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد. سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت: آماده .... هدف ....
با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد... ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
سپس ناپلئون به آرامی گفت: حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

mahla sharifi
۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت: اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

mahla sharifi
۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید: «دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟» گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت: حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد، با خود گفت: این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

mahla sharifi
۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


                                                        




mahla sharifi
۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

 


                                            



mahla sharifi
۰۲ آذر ۹۳ ، ۲۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
mahla sharifi
۰۲ آذر ۹۳ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


                                      





mahla sharifi
۰۲ آذر ۹۳ ، ۲۲:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر






                                              


mahla sharifi
۰۲ آذر ۹۳ ، ۲۲:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
mahla sharifi
۰۲ آذر ۹۳ ، ۲۲:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر